یه حال غریبیه وقتی به این فکر میکنم که من اولین یا آخرین آدمی نیستم که درد میکشم، اینکه دردم نسبت به دردهایی که دیگران تحمل میکنن اصلا بزرگ نیست، اینکه هیچ ضمانتی داده نشده که من بتونم تا آخر عمرم راه برم، اینکه خیلیا تو این دنیا هرگز راه رفتن رو تجربه نمیکنن، یا دیدن، شنیدن، زندگی بدون درد راحت.
فک کردن به اینکه خیلی از آدما معلولن برام تازگی داره! انگار همیشه فک میکردم اونا چیزی جز ما هستن! انگار همیشه وحشت کردم از فکر اینکه آدمی بتونه انقدر قوی تر از من باشه که با معلولیت زندگی کنه و به همین خاطر فک کردم اونا یه موجود دیگه ن.
داشتم فک میکردم شاید به این خاطره که من هیچی نیستم، اینکه هیچ انگیزه و هدفی ندارم. دلم میخواد این روزا تموم شه ولی بعدشم یه زندگی مثل قبل شروع میشه که بی فایده ست. بی معنیه. چون پوچم انقدر ترس درونم هست.
این روزا خیلی بیشتر به معلولیت فکر میکنم، به انسان معلول!! به اینکه چقدر ساده از یه ماهیت به ماهیت دیگه سفر میکنی! دارم کتاب هلن کلر رو میخونم!
قرار نیست همیشه خبر خوشی در راه باشه. دنیا پر از درده. اینو یاد بگیر، آخر همه داستانا خوش نیست.
دیروز دکتر بخیه های پامو کشید، آتلو باز کرد و گفت دیگه سعی راه بری.
چیز وحشتناکیه، با کوچیکترین فشاری رو پام انگار زخم پشت مچم دهن باز میکنه. از این گذشته خود استخونای کف پا و زانوم درد مهیبی دارن.
یاد شریل افتادم. با ناخنای افتاده و خون آلود، پای دردناک، کفشی که به پات کوچیکه، تنها تو کوه. بعد کفشتم بیفته تو دره.
وحشی بودن در حرف آسونه.
با هر قدم انگار پا رو میخ میذارم ولی باید راه برم وگرنه پام خشک میشه. با ۵-۶ قدم فشارم میفته. حالا تاندون رو هم باید ورزش بدم. تصور کن کشیدن اون چقدر سخته. گاهی حس میکنم هر کار میکنم پشت پام سفت نمیشه و این منو میترسونه.
باید برم فیزیوتراپی.
کف پام اونقدر باد کرده و ضعیف شده که انگار یه نوزادم و تازه دارم راه میرم.
کاش سبکتر بودم! باید وزن کم کنم.
ولی در کل بهترم. فکرشو بکن! تموم شد! آتل باز شد. اشکال نداره دختر، کامل خوب میشی. نمیشه که خوب نشی! اصلا همچین گزینه ای رو میز نیست!
سرگذشت یک ندیمه رو خیلی دوست داشتم، هم کتابش و هم سریالش. البته فرق داشتن با هم ولی هر دو به طریقی زیبا بودن.
یه جاش عمه لیدیا میگه: این برای شما سخته، نسلهای بعدی عادت میکنن.
اونا هرگز طعم آزادی رو نمیچشن که بفهمن نداشتنش یعنی چی. یه جاهایی میترسم از خودم. یه جاهایی فک میکنم آرامشم فقط به خاطر اینه که ارزش نداشته هام رو نمیفهمم، فقط چون هرگز نداشتمشون.
بهش عادت کردم.
به دوم بودن! به تحت حمایت بودن! به ضعیف بودن! به توهین شنیدن، دستمالی شدن بدون اینکه بخوام، به اینکه آزاد حرف نزنم، بترسم، با نگاه بهم بشه، عادت کردم برای باهام دوس شن و برای ولم کنن، عادت کردم به منفعل بودن در ، عادت کردم خودمو توضیح بدم، عادت کردم گناهکار باشم بدون اینکه گناهی کرده باشم. عادت کردم اجازه بدم دیگران بهم بگن چی بپوش چی نپوش، چی بگو چی نگو، آروم بخند، متواضع حرف بزن، زود بیا خونه، عفیف باش، جوری عادت کردم که گاهی ته ذهنم یه چیزی میگه درستش هم همینه.
راستی اگه من جای جون بودم میجنگیدم؟ من نه! اگه یه دختر ایرانی جاش بود میجنگید؟
در مجموع این داستان با این حجم از وحشتی که توش داره ترسناک تر از زندگی یه دختر ایرانی نیست.
ولی خب. یه جورایی غم انگیزتره. دلیلشم دقیقا اینه که جون میدونه چه چیزایی نداره. ما نمیدونیم. ما شوهر غیرتی رو دوست داریم در حالیکه جون تو دهن همچین آشغالی میزنه. دلیلش اینه که اون کاملا آزاد بوده. اگه یه دختر ایرانی در شرایط اون بود بعیده که شورش میکرد و این دردناکه، اسف ناکه.
همه چی جوریه که انگار صلح کردیم. حتی راضی ایم.
نی که جایگاه خودشونو میشناسن. سر به ریز و مطیع. مطیع کی؟ یه مشت احمق که قرنها به ما ظلم کردن. ما زنها کجاییم؟ حتی جایی که ما برتریم بهمون میگن مردانه ظاهر شد. مردانه. و بعد میگن مردی به جنسیت نیست، هر کسی میتونه مرد باشه! بله. حتی زنها هم میتونن مرد باشن، ولی اونجوری میرن تو تیم اونا! زنهایی با روحیه ی مردانه که زنها رو مضحکه میکنن.
اولش اینجوریه.
انگار که همه با هم صلح کردیم.
ولی این حقیقت نیست. حقیقت اینه که ما از اونا بیزاریم. ته وجودمون حالمون از غیرت گهشون و خود برتربینی شون به هم میخوره. حقیقت اینه که ما از خودمون هم بیزاریم. از اون تصویری که از خودمون به ما دادن. ضعیف و تحقیر شده.
ولی عادت کردیم.
کاش عادت نمیکردیم. اون موقع بیشتر درد میکشیدیم ولی زودتر تمومش میکردیم.
امروز برای اولین بار در عمرم دیدم یکی از شلوارام یه کم بهم گشاد شده! فک میکنم از همون زمانی که به دنیا اومدم تا قبل این مسئله همیشه وزنم رو به رشد بوده و تا حالا فقط کوچیک شدن لباسام رو تجربه کرده بودم.
دیشب سرگذشت ندیمه رو تموم کردم. کتاب واقعا خوبیه. منو به فکر فرو میبره. داشتم فکر میکردم "زن" یعنی چی؟ واقعا من چی هستم؟ منظورم از دید جنسیتمه. یه جا عمه لیدیا میگه "معمولی" اونیه که بهش عادت کردی! وقتی به این شرایط عادت کنی، این میشه معمولی!
فک میکنم که چطور میشه عادات رو از طبیعیات جدا کرد؟ چطور بفهمیم کدوم درسته و کدوم چون عادت کردیم درست به نظر میاد؟
حتی شهوات من بوی اون تعریفی رو میده که از بچگی از زن بهم داده شده. نمیخوام خیلی وارد عمق فاجعه بشم ولی یه مدت پیش با یه پسری چت میکردم و وقتی فانتزیامو صحنه سازی میکردم دیدم همش برمبنای حقارت زن هستش! هرچند که این حس و حال در این قطع فقط وقتی بهم دست میده که ی ام، ولی بازم تکان دهنده ست. حقیقت تلخه، من همیشه زن ها رو ضعیف و حقیر میبینم. خودم رو نه! "زن" رو!
وقتی اومدم این شرکت دو تا برنامه نویس قبل از من روی پروژه ای که بهم دادن کار میکردن، یه پسر و یه دختر. پسره حدود ۲ سال پیش از شرکت رفته بود و دختره که کار اونو تحویل گرفته بود ۴ ماه پیش.
ناخودآگاه هر جای کار که تمیز و قشنگ انجام شده بود رو دوست داشتم پسره انجام داده باشه!! نمیخواستم فک کنم دختری باهوش تر از من وجود داره، ولی نکته این بود که برام خیلی کمتر مهم بود اگر که پسرها از من باهوش تر بودن! البته این یه مقدار برای شرایط هم هست. یه پسر تا وقتی به سن ما میرسه اونقدر توجه و تایید از جامعه دریافت میکنه که نمیشه شرایطش رو با یه دختر مقایسه کرد. یعنی با من در شرایط برابر نیست پس حتی اگه ازم جلوتر باشه چندان حاصل زحمات خودش نیست، ولی یه دختر رو کاملا میتونستم با خودم مقایسه کنم و اگه اون جلوتر بود حالم بد میشد.
به نظرم ما باید ابهاماتمون رو بشناسیم. جنسیت هیچ اهمیتی نداره ولی تا وقتی که امتیازاتمون بر اساس جنسیت تقسیم میشه، اینکه زن باشی یا مرد رو چیزی که هستی تاثیر میذاره و تا وقتی که تاثیر میذاره باید نوع و میزان تاثیرش و طریقه ی آندو کردن این تاثیر رو بررسی کرد
یه ماه قبل همچین موقعی من خوابیده بودم که فردا برم سرکار. روحمم خبر نداشت قراره یه ماه بعد سرکار رفتن، راه رفتن، زندگی عادی برام آرزو شده باشه.
حالا هم دارم به یک ماه بعد فکر میکنم. یک ماه بعد من کجام؟ خوابیدم که فرداش برم سرکار؟ برف میاد؟ زنده م؟.
دیگه خسته شدم از انتظار. از اینکه آرزو کنم بتونم هر چه زودتر راه برم.
فردا زنگ میزنم شرکت و میگم که دو هفته دیگه هم نمیتونم بیام.
زخمم هنوز و همچنان خونریزی داره. پای چپم باد کرده.
امروز انگشت مامان رو دیدم که وحشتناک باد کرده بود. خسته شد انقدر کارای منو کرد. وقتی خوب شم با پدر میفرستمشون کیش. هرچند که این نمیتونه کاراشون رو جبران کنه
کاش زود بگذره این دو هفته و بعدش خیلی راحت شروع کنم به راه رفتن. نلنگم.
روز ۱۰ دی ۱۳۹۷ میام مینویسم که چطورم
چقدر غم انگیزه وقتی از دید آینده به امروزت نگاه میکنی. حس یه محکوم، یه مسخره، یه تحقیر شده بهت دست میده. یه بازیچه ی زمان یه طفلک احمق. مثلا اینکه یه ماه دیگه به درد امشبم بخندم حالمو بد میکنه حس خائن به خویش بودن میکنم. ولی از الان میدونم که یه روز به این درد و دردهای دیگه میخندم. تا پایان، پایانها مانده است
دیروز پامو جراحی کردن.
از همون جمعه که این اتفاق برام افتاد فک میکردم خب به هر حال تجربه شد، تو بیمارستان بهم گفتن خیلی قوی ای، چون با اون وضع داشتم میخندیدم، بعد از جراحی هم وقتی به هوش اومدم ناهارمو با اشتها خوردم و کامل خوب بودم.
تا اینکه برگه ی ترخیص رو دیدم. اونجا دیگه گریه کردم.
خلاف چیزی که دکتر بهم گفته بود که تاندون پام خراش خورده تو اون نوشته بود پارگی.
پارگی تاندون آشیل یعنی کابوس.
عین خر میترسم.
تنها آرزو و هدفی که من دارم اینه که بک پکر بشم و جهان رو بگردم این تنها چیزیه که تو زندگیم واقعا شبیه آرزوئه. ولی الان این آرزوم به خطر افتاده.
دکترم گفت که بعد از ۲۲ روز خوب میشی ولی عملم ۱ ساعت و نیم طول کشید، فکر میکنم جریان جدی تر از اونی باشه که دکتر میگه. نمیدونم میتونه بهم دروغ بگه یا نه؟
پامو آتل بستن سنگین شده، نباید هم بذارمش زمین، نمیدونی دستشویی رفتن چه مصیبتیه با این وضع. با یه پای سنگین گنده باید بپر بپر کنم. چون یه قسمت از گوشت کنده شده و زخمه، نمیتونستن که گچش بگیرن.
هنوز استفاده از عصا رو یاد نگرفتم.با صندلی کامپیوترم جابجا میشم. باید آب زیاد بخورم که سم داروی بیهوشی از بدنم خارج بشه ولی هر بار آب خوردن آغاز یه مصیبتیه.
دلم میخواد مثبت فکر کنم.
دو هفته نمیتونم برم سرکار. میتونم تو این مدته کتاب بخونم، فیلم ببینم، کار کنم، مهمتر از همه میتونم فکر کنم. چیزی که یه مدت میخواستم همین نبود؟ یه استراحت طولانی مدت
درد الان برام مهم نیست، فقط میخوام که خوب شم. فقط برای همیشه این درد برام نمونه کاش خوب شم.
نمیدونم چند ماه میشه که ابن ساعت از شب رو ندیدم، احتمالا ۴ یا ۵ ماهی باشه.
دراز کشیدم "عشق من" فرزین رو گوش میدم و به آینده م فکر میکنم، به عشق و این داستانا فکر نمیکنم، فقط ریتم ترانه هیجان زده م میکنه، یه طور مبهمی بهم احساس خوشبخت بودن میده. به واقع اگه با یه ترانه نشه حس خوشبختی داشت با هیچی نمیشه، همه دلایل خوشبختی همینقدر واهیه. شایدم واهی کلمه ی مناسبی نباشه.
دارم وحشی رو میخونم.
این کتاب فقط یه کتاب نیست. این کتاب رفیقمه.
هیچی همین فعلا بیشتر نمیگم، نمیگم چقدر همه وجودمو درگیر کرده. فقط از ته دل آرزو میکنم یه روز دیگه این متن رو در حالی بخونم که به رویام نزدیکتر باشم.
تو زندگیم خیلی وقتا که از جنگیدن و حرص خوردن برای ساده ترین مسائل،
برایِ کوچیکترین و خنده دارترین حقوقم خسته شدم، فکر کردم چه زندگیم راحت
تر بود اگر که تو یه خونواده ی مذهبی به دنیا نمیومدم یا ایران به دنیا
نمیومدم یا حداقل پسر بودم.
چه زودتر و بیشتر به آرزوهام نزدیک میشدم و
چه آدم متفاوتی میشدم اگر اون میزان انرژی روانی رو که رویِ جنگیدن برای
هر چیزی، حتی لاک، حتی ناخن بلند، حتی برداشتن موی روی لب گذاشتم در راه
رویاهام میذاشتم! نمیخوام بگم که رسیدن به رویاها برایِ یک زن نشدنیه، ولی قدر مسلم مستم جنگیدنه و بدیهیه اگر خیلی وقتا دوست نداشته باشیم زن باشیم.
راستش من اصلاً قداستی به جنسیتم و به هیچ چیزی نمیدم، تنها چیزی که برام
مطرحه اینه که دیگه دوست ندارم بجنگم، دیگه از جنگیدن خسته شدم و واقعاً
ترجیح میدم به جایِ حل کردن مسائلی که دیگران برام مطرح میکنن بدون جنگ برم
دنبالِ حلِ مسائلِ خودم! در حالیکه هر جور نادیده گرفتنِ این مسائل هم
خودش یه نوع جنگیدن با هنجارهاست که عطف به روحیه ی حساسم بار روانیش کم هم
نیست.
ولی اگر من همین
الان یه چراغ جادو داشتم و میتونستم آرزو کنم که دیگه زن نباشم یکی از
چیزایی که دلم خیلی براش تنگ میشد همین شدن بود.
امروز که داشتم
دوش میگرفتم یه باریکه ی خون رو دیدم که تا مچ پام جاری شده این مسئله
اونقدر خوشحالم کرد که گریه م گرفت. هر وقت به این فکر میکنم که مامانم
دیگه نمیشه عمیقاً دلم میخواد براش گریه کنم.
دیدن و بوئیدنِ خون
رو خیلی دوست دارم، شاید مضحک باشه اگر بگم اونقدر دوستش دارم که مدام
دوست دارم از بودنش تو بدنم مطمئن بشم و این دوره هایِ ماهانه که مطمئنم
میکنه، برام واقعاً ارزشمنده، حسِ "هنوز زنده بودن" بهم دست میده!
گذشته از اون، چیزِ دیگه ای که در موردِ دوست دارم نوساناتِ خلق و
خومه! من اونقدر زندگی رو دوست دارم که حتی از فکر خودکشی هم خنده م میگیره
ولی یه روزایی یهویی میبینم اونقدر عمیق و بی دلیل اندوهگینم که فقط دلم
میخواد این اندوه به هر شکلِ ممکن تموم بشه، بعدتر که میبینم این پیش
درآمدِ شدنم بوده یه جورِ خوبی صداقتِ احساساتم برام زیر سؤال میره و
میبینم که چقدر از احساساتم کاملاً به جسمم مربوط میشه در حالیکه من براش
دنبالِ دلایلِ گنده ی فلسفی میگشتم! فکر میکنم اگر پسر بودم خیلی سخت میشد
به این مهم آگاه شد!
از طرف دیگه دردِ ه که منو به اوج میبره و از
لحاظِ ذهنی حسِ پالایش بهم دست میده، در جهان هیچ چیزی بیشتر از درد
نمیتونه انسان رو پاک و آگاه کنه ما یک دردِ بی ضرر داریم!!
برایِ من واقعاً خنده داره که یه مرد رویداد عظیمِ رو تحقیر و تمسخر کنه، بدونِ اینکه واقعاً علمی به چیستیش و حسش داشته باشه!
کل هفته رو منتظر بودم 5شنبه برسه و یه قراری پیدا کنم که بتونم در موردش بنویسم.
تو مطلب قبلی نوشتم در جوابِ "این روابط به جایی نمیرسه" میگم مگه قراره رابطه به کجا برسه؟ به ازدواج؟ من نمیخوام ازدواج کنم!
خب این نگاه کامل نیست، اصلا چرا وقتی حرف از "به جایی رسیدن" میشه ما سریعاً به ازدواج فکر میکنیم؟
این چند روزه کلی اتفاق برام افتاد که باید سعی کنم و بنویسمش، تحلیلش بماند برای بعدتر، فقط میخوام هر چی تو مخم هست رو بنویسم.
چند ماه پیش توی فیسبوک با یه پسری دوست شدم، برنامه نویس بود و استارتاپ داشت، شخصیتش محکم و جالب بود، دی ماه برای یک همایش میخواستم برم تهران و قرار شد که برم پیشش ولی کنسل شد، این بار که با دوستم میخواستیم بریم تهران، قرار شد بریم خونه دوست پسر اون و یه سری هم من برم پیش این پسره.
هفتم ما رفتیم تهران، شب رسیدیم، دوست پسرِ دوستم دوستش رو دعوت کرده بود که من تنها نباشم. پسره تو جاده گیر کرده بود هنوز نرسیده بود، شب رسید، یه خرده فیلم نگاه کردیم و اومدیم بخوابیم، دوست پسر دوستم دو تا تشک با لحاف برامون گذاشت بیرون، گفت هر جا میخواین بخوابین، من جاها رو کنار هم انداختم!
واقعاً عین دوست پسر دوست دخترا انداختمش در صورتی که نیازی به این کار نبود!
شب پسره منو بغل کرد و سعی کرد باهام کنه ولی نذاشتم. حالش بد شده بود، صبحم کماکان حالش بد بود، با هم رفتیم حموم ش کردم ولی باهاش نکردم.
پسره از این بچه ننه ها بود، مامانش هی زنگ میزد ببینه این کجاست، فرداش رفت خونشون که باز برگرده ولی برنگشت گوشیشم خاموش کرده بود، من اصلاً از پسره خوشم نیومده بود، ولی دوست پسرِ دوستم فک میکرد من ناراحتم که دوستش نیومده، اصلش این بود که من معذب بودم، تا حالا اینجوری خونه ی غریبه نرفته بودم، من به غایت خجالتی و غیر اجتماعی ام! این تصور که اون دلش برایِ من میسوزه فک میکنه من دیشبش به پسره دادم و پسره ول کرده رفته حالمو بد کرد و باعث شد صبح زودش به اون پسر فیسبوکیه پیام بدم و بگم میخوام بیام خونه ی تو.
صبح نهم قبل اینکه بچه ها بیدار شن رفتم پیش اون دوستم که اینجا اسمشو میذارم استنلی!
من
تا عصر اونجا بودم و تو همین چند ساعت چند بار سعی کرد با من کنه!
ش به این شکل بود که فقط میخواست فرو کنه! هیچ اعتقادی به آماده سازی
روحی و جسمی و حتی کاندوم هم نداشت!
یه پسر پشمالو و گنده و قد بلند و زورگو بود، داد میزد، فحش میداد، دعوات میکرد، ناز نمیکشید، حتی میزدت، اعتماد به سقف داشت. نمونه ی یه مرد خشنِ عهد رضاشاه!
نکته چیه؟ نکته اینجاست که این رفتارها در حد مرگ منو جذب میکنه، چون در آن واحد که من آدم مغروری و قوی ای هستم درونم یه شخصیت قربانی دارم، اون شخصیتِ من همیشه دوست داره که آسیب ببینه و اینه که من از این مدل مردا خوشم میاد!
دوستم اون شب اومد پیش ما و استنلی هم دوستش رو دعوت کرد، همون شب عرق خوردیم و مست کردیم، این اولین باری بود تو زندگیم که مست میشدم، به جز این فقط یه بار دیگه تو فرانسه یه گیلاس شراب خورده بودم و کمی سرم گرم شده بود، این همه ی تجربه ی من از مستی بود.
تجربه ی جالبی بود برام، وقتی مست شدم خیلی راحت تونستم رو هندل کنم، چون من همیشه موقع خیلی درد میکشم و نمیتونم بذارم قضیه رو روال بیفته و همش میخوام فرار کنم.
شب بعدش رفتیم خونه ی یکی دیگه از دوستِای استنلی.
یه آدم بیمار و دیگر آزار! از اینا که شوخی خرکی میکنن در حد مرگ!
باز شب بعدش استنلی گفت که بریم خونه این دوستم مست کنیم، من میدونستم کارِ اشتباهیه، چون این آدم مست نکرده دیوانه بود! ولی چون قاطعیت ندارم رفتیم، اتفاقات دردناکی افتاد، دعوا کتک کاری، تا مرز مرگ رفتم، با استنلی دعوام شد، ساعت 6 صبح مست خوابم برد، اون ساعات برام ترسناکن، نمیتونم درست روند اتفاقات رو به یاد بیارم، ساعت 10 دوستم بیدارم کرد حاضر شدیم و رفتیم راه آهن. با استنلی کات کردیم، یعنی اون کات کرد چون تو مستی هر چی از دهنم اومد بهش گفتم ولی تقصیر اون بود یعنی اگه من شعور داشتم باید خودم کات میکردم که چون شعور و اعتماد به نفس ندارم و پرم از احساس حقارت بازم بهش پیام دادم و ازش خواهش کردم که باهام کات نکنه ولی اون گفت با آدمی که تو مستی هر چی به ذهنش میرسه میگه کاری نداره.
دوستِ استنلی برایِ ما ناراحت بود و داشت باهاش بگو مگو میکرد که چرا اون بهمون احترام نمیذاره، من اینجاها داشت خوابم میبرد، دوستم گفت استنلی داشته میگفته تو چرا برای این تفاله ها حرص میخوری. تفاله! ! یه کلماتِ اینجوری. خیلی چیزایِ آزاردهنده شنیدم اون شب. دردش تو عمق وجودمه.
حالم خوش نیست، تو این سفر خیلی از مشکلاتِ روحی روانیم مشخص شد، اشتباهات خیلی بزرگ کردم، میتونستم جونم رو تو این راه از دست بدم، خیلی ساده تو ماشین این دوستِ دیوونه ی استنلی سرم محکم کوبیده شد به پنجره، میشد که گردنم بشکنه! اونم در راه تجربه ای که ارزش این هزینه رو نداشت!
افسردگی گرفتم.
خیلی دلایل داره، یه کلافِ گره خورده ای شده افکارم، باید برم پیش روانکاو، به دوستم سپردم که آدرس یه روانکاو خوب رو برام دربیاره. دیگه نمیخوام این مشکلات رو دنبالِ سرم بکشم. میخوام تبدیل بشم به یه آدم نرمال.
تصمیم گرفتم دیگه با هیچ پسری دوست نشم تا وقتی که اونقدر نرمال باشم که بتونم یه دوست پسر نرمال پیدا کنم؛ نمیخوام دیگه این تجربه تکرار بشه. هرگز.
این روزا رسماً حالم ناخوشه، اندوهِ عمیقی در قلبم حس میکنم، یه صدایی درونم مدام میگه همه چی خراب تر میشه،
کارم رو نمیتونم انجام بدم، وقتی سرکارم مطلقاً هیچ گهی نمیخورم، فقط سعی میکنم آروم باشم، بغض دارم ولی نمیتونم گریه کنم،
احساس بی ارزش بودن میکنم، احساس حقارت، احساس ناتوانی، احساس پوچی.
و احساس تنهایی!
شدیداً احساس تنهایی میکنم ولی نمیتونم با آدما ارتباط بگیرم، نمیتونم درست باهاشون حرف بزنم و هر حرفی میزنم حس میکنم خیلی بد شد، وقتی تو قطار داشتیم برمیگشتیم دوستم کنارم بود، نیاز داشتم حرف بزنم باهاش، تموم رازای زندگیم، اون رابطه م با همکارم و همه چیزایی رو که نمیبایست بهش بگم گفتم، گفتم و گفتم و هی حالم بدتر و بدتر شد، چون این دوستم همکارمم هست و من رسماً اطلاعاتم رو در معرض خطر قرار دادم، گند زدم.
میخوام سعی کنم با دوستام رفت و آمد کنم ولی حالم از خودم به هم میخوره، وقتی با کسی حرف میزنم حس میکنم یه چیز حال به هم زنم، بعد از نگاه اون که به خودم نگاه میکنم عقم میگیره. احساس یه آدم شکست خورده ی مفلوک رو دارم. هر جا رو نگاه میکنم شکست میبینم، غرورم بدجوری شکسته شده. احساس میکنم یه م.
همه دوستامم انگار ازم فاصله میگیرن، انگار همه میدونن من چقدر بی ارزشم، همه جا ساکته، نمیتونم موزیک گوش بدم. درونم یه اندوهِ سنگینی هست. تاریکِ تاریکِ تاریکِ تاریکم.
مدیرم به من گیر داده، مدام میاد و بهم تیکه میندازه، حس میکنم نه این کار، بلکه هیچ کاری رو در دنیا نمیتونم انجام بدم، حس میکنم پیر شدم، احمق شدم نمیتونم به چیزی درست فکر کنم. نمیتونم چیزی رو یاد بگیرم. بعد فکر میکنم کارمم از دست میدم بی پول میشم، بدبخت میشم. همش این سناریوها تو مغزم تکرار میشه.
حس میکنم خونواده م رو از دست میدم بعد هیچی برام نمیمونه و میمیرم.
به اون پسره فکر میکنم، به آغوشش فکر میکنم، بعد به اینکه مثل آشغال باهام رفتار کرد. بعد فکر میکنم کاش هیچ وقت تهران نمیرفتم. فکر میکنم که یه شکست خورده م! هیچی دیگه خوشحالم نمیکنه، نه خوردن، نه بیرون رفتن، نه وقتی دوستام بهم پیام میدن، نه حوصله فیلم و کتاب دارم، نه بیرون رفتن، هیچی!
بعد مدام بدتر میشه، مثلاً بچه های مشهدیِ فیسبوک با هم دورهمی گذاشتن، یکی از دوستای صمیمیم هم تو جمعشون بوده ولی اصلاً به من نگفته باهاشون برم. این حالمو به هم میریزه، میدونی؟ یه جوریه! انگار طرف منو در حد جمع ندیده! خیلی دارم خودمو سرکوب میکنم نه؟ گور باباش. حسمه.
دلم میخواد سرکار نرم، ولی باید برم چون بی پولم و حس میکنم با این همه بدبختی اگه بی پولترم بشم دیگه باید خودمو بکشم.
گاهی منطقی به خودم نگاه میکنم و میبینم اونقدرم بد نیستم، اوضاع اونقدرام بد نیست. ولی این بغض لعنتی ولم نمیکنه. دلم میخواد فقط یک ماه بخوابم، روحم سرماخورده.
حالم خیلی بده خدایا. حالا میفهمم افسردگی که میگن چیه. واقعاً افسرده شدم و تا دوردستها هیچ افق روشنی تو زندگیم نمیبینم. دلم آغوش میخواد اونقدر که یه تشنه تو بیابون آب میخواد.
فکر میکنم نکنه تأثیرات الکل باشه.
اون موقع که با استنلی اوکی بودیم بهم گفت من میدونم اگه چند ماه دیگه هم بهت زنگ بزنم بازم تو همین لجن دست و پا میزنی. آره راست میگه واقعاً.
کاره جذبم نمیکنه، انگار براش انگیزه ندارم، از پسش برنمیام، کسی نیست کمکم کنه، مدیره مدام میگه چرا این نشد چرا اون نشد، غیر منطقی ها.
خدا خسته م. کاش میشد همینجا استاپ بدم. کاش میشد از اول شروع کنم. کاش تو تیمارستان بودم. حالم خوش نیست.
یکی از خواننده ها برام نوشته بود دوستش چند تا از مطالب منو برداشته و با تحلیل خودش تو فضای دیگه ای منتشر کرده، تحلیلش و کامنتایی که گرفته رو نمیدونم و چندان برام مهم نیست، کل این قضیه خیلی حس بدی بهم میده! هم به این خاطر که بدون اجازه و اطلاع خودم بوده و هم اینکه این نوشته ها اینجا معنی دارن، هر کدوم اینا تکی وقتی میرن بیرون، بدون پیش زمینه ای از شخصیت من، معنای درستی نمیدن. بعد هم اینکه بعضی از اینا ممکنه شخصبت واقعی منو برای یک فردی آشکار کنه، که باز نشرش احتمال قضیه رو میبره بالا و همونجور که مسلمه من تصمیم گرفتم ناشناس بنویسم و ابدا دلم نمیخواد این احتمال بالا بره.در نتیجه انجام اینکار بدون اجازه به وضوح کار نادرستیه.
راستش دیگه دلم نمیخواد اینجا بنویسم حس میکنم دیگه امن نیست، دیگه خونه ی خودم نیست. حس میکنم بهم حمله شده.
یه مدت اینجا نمینویسم شایدم کلا.
درباره این سایت