یه حال غریبیه وقتی به این فکر میکنم که من اولین یا آخرین آدمی نیستم که درد میکشم، اینکه دردم نسبت به دردهایی که دیگران تحمل میکنن اصلا بزرگ نیست، اینکه هیچ ضمانتی داده نشده که من بتونم تا آخر عمرم راه برم، اینکه خیلیا تو این دنیا هرگز راه رفتن رو تجربه نمیکنن، یا دیدن، شنیدن، زندگی بدون درد راحت.

فک کردن به اینکه خیلی از آدما معلولن برام تازگی داره! انگار همیشه فک میکردم اونا چیزی جز ما هستن! انگار همیشه وحشت کردم از فکر اینکه آدمی بتونه انقدر قوی تر از من باشه که با معلولیت زندگی کنه و به همین خاطر فک کردم اونا یه موجود دیگه ن.

داشتم فک میکردم شاید به این خاطره که من هیچی نیستم‌، اینکه هیچ انگیزه و هدفی ندارم. دلم میخواد این روزا تموم شه ولی بعدشم یه زندگی مثل قبل شروع میشه که بی فایده ست. بی معنیه. چون پوچم انقدر ترس درونم هست.

این روزا خیلی بیشتر به معلولیت فکر میکنم، به انسان معلول!! به اینکه چقدر ساده از یه ماهیت به ماهیت دیگه سفر میکنی! دارم کتاب هلن کلر رو میخونم!

قرار نیست همیشه خبر خوشی در راه باشه. دنیا پر از درده. اینو یاد بگیر، آخر همه داستانا خوش نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها