زهرا دختریه که پر از درده، وقتی با من حرف میزنه مدام میخواد سعی کنه یه جوری خودش رو بهم ثابت کنه و نه فقط خودش رو ثابت کنه، بلکه میخواد به این دستآورد برسه که من اقرار کنم اون از من بالاتره!
مسئله دردهایِ درونه، اونا هیچ وقت آروم نمیشن مگر اینکه بگیریشون، بکشونیشون بیرون و باهاشون رودررو مکالمه کنی.

دیروز که با ب حرف میزدیم چیز جالبی گفت: آدما رو از جزئیاتِ غیرلازمی که برات توضیح میدن بشناس!

اون دردهایِ منو هم بیدار میکنه!
منم مثلِ اون پر از دردم! منم پر از نیاز برایِ اثباتِ خودمم، هرچند که اثبات شدن هم فقط به صورت موقت آرومم میکنه و در نهایت اون درد فقط اسکیپ میشه تا یه جا کوچیکترین نشونه ای از برتر ندیدنِ من توسط دیگران پیدا بشه و باز اژدها بیدار بشه.

من اونو دوست ندارم چون باعث میشه من درد بکشم ولی دلم میخواد رابطه م رو باهاش ادامه بدم، دقیقاً به همین خاطر که اون دردهایِ مخفیِ منو بیدار میکنه! مستقیماً به من حمله میکنه! نه به قصدِ مثبت، ولی قصدش چه اهمیتی داره؟ من باید دردهام رو پیدا کنم و جز با بیدار کردنشون نمیتونم پیداشون کنم، شیما دوستِ من بود ولی هرگز این کارو نمیکرد، اون همیشه و تا وقتی هیچ مسئله ای بینمون رخ نداده بود، فقط مدحِ منو میگفت! هرگز دردهایِ منو بیدار نمیکرد، حتی با قصدِ مثبت! حتی وقتی ازش خواهش میکردم که بدیهایِ منو بگه! یا نمیدید یا نمیگفت که البته دومی به نظرم محتمل تره!

بعد از اون جریانِ سفر به تهران هم، یعنی درست وقتی چالشی بینِ ما رخ داد، دیگه حاضر نشد همو ببینیم و در موردش حرف بزنیم، دلم میخواست به عنوان تنها شاهد ماجرا بهم کمک کنه که خودمو بهتر ببینم حتی اگه این دردناک باشه! دو بار اینو ازش خواستم، دلم میخواست یه دیدِ خارج از خودم بگیرم ولی اون اینو دریغ کرد و مدام فاصله گرفت، منم دیگه بیخیالش شدم و فکر میکنم دوستیمون همینجا تموم شد. اون حتی اینجا هم نگفت مثلاً دیگه نمیخواد منو ببینه، بلکه گفت باشه عزیزم نیاز دارم این دردها رو در خودم هضم کنم و بعد همو ببینیم ولی من میدونم اون در بیانِ حرفاش چه ترسوئه! خب بیان حقیقت درست مثلِ شنیدنش درد داره و آدمایی که از درد فرار میکنن نمیتونن حق گو باشن! اون دردهایِ کمی درونش داشت چون شادی پرست بود! من از آدمایِ شادی پرست میترسم، چون به واقع معتقدم این دنیا جایِ شادی نیست! این دنیا جایِ درده! دردهایی که روز به روز بزرگتر میشن آموزگارانِ مان! اونایی که از درد فرار میکنن و رویِ لذت و شادی و موفقیت تمرکز میکنن، در واقع مثل کبک سرشون رو زیر برف میکنن و بعد از مدتی هم معنا و مفهومشون رو از دست میدن.

راستش کات شدنِ این دوستی برام مثلِ عقده شد، چون من البته خوش داشتم که این دوستی تموم بشه، ولی قبلش دلم میخواست دیدگاهِ اونو از جریان بگیرم!

چرا دیدگاهِ اون انقدر برام اهمیت داره؟ خب اون تنها شاهدِ ماجرا بود! و از طرفی من به دیدگاه خودم اعتماد ندارم.
ولی اشکال نداره من به دیدگاه اون هم اعتماد و نیاز ندارم، به دلایلی که در بالا ذکر شد خودمم میدونم که اون نمیتونه دیدگاهِ والا و منطقی ای داشته باشه، همونطور که خودش گفت، الآن داره فکر میکنه که ما باید از اون آدما انتقام بگیریم و داره این درد رو تحمل میکنه که چرا گذاشته آدمی که شأن و پول نداشته بهش توهین کنه! در حالیکه اون آدما بهش توهین نکردن! در واقع از دیدگاه من اونا باهاش و با من همونجوری رفتار کردن که برآورد هستیشون و انعکاسِ هستیِ ما در دیدگاه اونا بود به علاوه یِ انعکاسِ رفتارِ غیرمعقولِ خودِ ما!

راستش زهرا رو ترجیح میدم! هم اون میدونه ما دوست نیستیم و هم من! دوستی چیزِ مزخرفیه! تا حالا چند بار بهش فکر کردم! دوستی فقط به آدما مجوز میده که بهت ضربه بزنن! چون صمیمیت فوانینِ خودش رو داره! یکیش اینه که بذاری آدما حرفاشون رو بزنن و برایِ چرندیاتشون تحقیرشون نکنی و چون آدم اصولاً چیزایی رو که بیشتر شنیده بیشتر باور میکنه بعد از مدتی خودتم چرند گو میشی. شیما به من خیلی ضربه زد! با افکارِ مسمومش بیشتر از زهرا به من درد تزریق کرد! با طرز تفکری که پول رو توجیه همه چیز میدید! اینکه تو به پولِ پسرا یا به خودشون نیاز داری. اینکه تو یه دختری و باید برات بخرن و به جاش تا جایی که میتونی ندی تا بیشتر بخرن. اون بهم نزدیک شده بود و این دردها رو دوستانه بهم میداد، دردهایِ غیر واقعی، بی ارزش! دردهایِ خودش!
در واقع قبلش این فکرو نداشتم اون منو ذره ذره ضعیف و ضعیف تر کرد و بعد من آماده شدم که این ضربه رو نوشِ جان کنم! ولی هیچ وقت از اتفاقی که افتاده و منو نکشته ناراحت نیستم! به هر حال الآن هنوز زنده م و چیزایی یاد گرفتم!


دوشنبه وقتِ روانکاو دارم، میتونم ماجرا رو برایِ اون تعریف کنم و از اون دیدگاه بگیرم! میخوام به آرامش برسم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها