این روزا رسماً حالم ناخوشه، اندوهِ عمیقی در قلبم حس میکنم، یه صدایی درونم مدام میگه همه چی خراب تر میشه،

کارم رو نمیتونم انجام بدم، وقتی سرکارم مطلقاً هیچ گهی نمیخورم، فقط سعی میکنم آروم باشم، بغض دارم ولی نمیتونم گریه کنم،

احساس بی ارزش بودن میکنم، احساس حقارت، احساس ناتوانی، احساس پوچی.

و احساس تنهایی!

شدیداً احساس تنهایی میکنم ولی نمیتونم با آدما ارتباط بگیرم، نمیتونم درست باهاشون حرف بزنم و هر حرفی میزنم حس میکنم خیلی بد شد، وقتی تو قطار داشتیم برمیگشتیم دوستم کنارم بود، نیاز داشتم حرف بزنم باهاش، تموم رازای زندگیم، اون رابطه م با همکارم و همه چیزایی رو که نمیبایست بهش بگم گفتم، گفتم و گفتم و هی حالم بدتر و بدتر شد، چون این دوستم همکارمم هست و من رسماً اطلاعاتم رو در معرض خطر قرار دادم، گند زدم.

میخوام سعی کنم با دوستام رفت و آمد کنم ولی حالم از خودم به هم میخوره، وقتی با کسی حرف میزنم حس میکنم یه چیز حال به هم زنم، بعد از نگاه اون که به خودم نگاه میکنم عقم میگیره. احساس یه آدم شکست خورده ی مفلوک رو دارم. هر جا رو نگاه میکنم شکست میبینم، غرورم بدجوری شکسته شده. احساس میکنم یه م.

همه دوستامم انگار ازم فاصله میگیرن، انگار همه میدونن من چقدر بی ارزشم، همه جا ساکته، نمیتونم موزیک گوش بدم. درونم یه اندوهِ سنگینی هست. تاریکِ تاریکِ تاریکِ تاریکم.


مدیرم به من گیر داده، مدام میاد و بهم تیکه میندازه، حس میکنم نه این کار، بلکه هیچ کاری رو در دنیا نمیتونم انجام بدم، حس میکنم پیر شدم، احمق شدم نمیتونم به چیزی درست فکر کنم. نمیتونم چیزی رو یاد بگیرم. بعد فکر میکنم کارمم از دست میدم بی پول میشم، بدبخت میشم. همش این سناریوها تو مغزم تکرار میشه.

حس میکنم خونواده م رو از دست میدم بعد هیچی برام نمیمونه و میمیرم.


به اون پسره فکر میکنم، به آغوشش فکر میکنم، بعد به اینکه مثل آشغال باهام رفتار کرد. بعد فکر میکنم کاش هیچ وقت تهران نمیرفتم. فکر میکنم که یه شکست خورده م! هیچی دیگه خوشحالم نمیکنه، نه خوردن، نه بیرون رفتن، نه وقتی دوستام بهم پیام میدن، نه حوصله فیلم و کتاب دارم، نه بیرون رفتن، هیچی!

بعد مدام بدتر میشه، مثلاً بچه های مشهدیِ فیسبوک با هم دورهمی گذاشتن، یکی از دوستای صمیمیم هم تو جمعشون بوده ولی اصلاً به من نگفته باهاشون برم. این حالمو به هم میریزه، میدونی؟ یه جوریه! انگار طرف منو در حد جمع ندیده! خیلی دارم خودمو سرکوب میکنم نه؟ گور باباش. حسمه.

دلم میخواد سرکار نرم، ولی باید برم چون بی پولم و حس میکنم با این همه بدبختی اگه بی پولترم بشم دیگه باید خودمو بکشم.


گاهی منطقی به خودم نگاه میکنم و میبینم اونقدرم بد نیستم، اوضاع اونقدرام بد نیست. ولی این بغض لعنتی ولم نمیکنه. دلم میخواد فقط یک ماه بخوابم، روحم سرماخورده.

حالم خیلی بده خدایا. حالا میفهمم افسردگی که میگن چیه. واقعاً افسرده شدم و تا دوردستها هیچ افق روشنی تو زندگیم نمیبینم. دلم آغوش میخواد اونقدر که یه تشنه تو بیابون آب میخواد.

فکر میکنم نکنه تأثیرات الکل باشه.


اون موقع که با استنلی اوکی بودیم بهم گفت من میدونم اگه چند ماه دیگه هم بهت زنگ بزنم بازم تو همین لجن دست و پا میزنی. آره راست میگه واقعاً.

کاره جذبم نمیکنه، انگار براش انگیزه ندارم، از پسش برنمیام، کسی نیست کمکم کنه، مدیره مدام میگه چرا این نشد چرا اون نشد، غیر منطقی ها.


خدا خسته م. کاش میشد همینجا استاپ بدم. کاش میشد از اول شروع کنم. کاش تو تیمارستان بودم. حالم خوش نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها