بعد از مدتها اینترنتمو راه انداختم، خونه رو مرتب کردم و خیلی شیک و مرتب نشستم پشت میز تا یه پست بذارم.

عین خر خوشحالم که دارم مینویسم!

حالا از چی بنویسم؟

میتونم شروع کنم از پام بنویسم، از کارم، از کتابایی که خوندم و کلاً از تغییراتی که این مدته کردم، ولی بیشتر دوست دارم از چیزی بنویسم که این روزا بیشتر منو به چالش کشونده.

قبلش خلاصه بگم که پام بهتره، هنوز سفته و درد داره، گاهی بیشتر گاهی کمتر، میتونم راه برم، بدوم و برقصم، از پله پایین بیام و بالا برم و حتی میتونم کمی هم کوهنوردی کنم، خیلی کم.
کارمم که خیلی سخت شده و حسابی باهاش به چالش خوردم که شاید تو یه پست جدا ازش بنویسم.

قبلاً از عشق ممنوعم نوشته بودم. اون چیزی که این روزا بین منِ بیخیال و آرامش فاصله میندازه همین عشقه.
بارها سعی کردم با دوستام ازش حرف بزنم ولی هیچ کسی هضمش نمیکنه، بعضیا با تحقیر نگاهش میکنن، بعضیا با نفرت، بعضیا هم فقط جدی نمیگیرنش، درکش نمیکنن و به نظرشون غیرمنطقی میاد.

من تو زندگیم همیشه با انگها مشکل داشتم! نمیتونم درک کنم چطور به صرف اینکه اسم متأهل روشه باید چشمت رو رویِ همه ی زیبایی هاش ببندی و نخوایش؟ دیشب با یکی از دوستام رفته بودیم کافه و داشتیم در این مورد صحبت میکردیم، یه سری حرفایِ کلیشه ای زد، اینکه تو داری میری تو زندگیِ کسی و این حرفا!
چطور میشه آدم بره تو زندگیِ کسی؟! شاید اگه من میخواستم با این آدم ازدواج کنم، اگه من خودم نبودم و سعی کرده بودم این آدم رو گول بزنم، اگه سعی کرده بودم اغواش کنم.
ولی من نه میخوام ازدواج کنم و نه بلدم که کسی رو گول بزنم!

میدونم این جریانِ معشوقه بودن از بیرون چقدر حقیر به نظر میرسه، ولی از زاویه ی من اینطور نیست.
30 سال زندگی کردم و هرگز این حس رو تجربه نکرده بودم.

دلم میخواد خیلی راحت بریم بیرون، اونو با دوستام آشنا کنم! تنها پسریه که واقعاً دلم میخواد به همه نشونش بدم و بگم نگا کنین من چی دارم؟
ولی نمیشه.

هر دومون گیجیم، در گرداب این حس گیر کردیم و میدونیم "نباید" ولی حسمون میگه گور بابای "باید" و "نباید".
یه بار چند هفته پیش حرف زدیم، بهش گفتم رها کردن آدما برایِ من خیلی ساده ست، همیشه ساده بوده، ولی نمیدونم چرا تو رو نمیتونم رها کنم. گفت سعی کن این یه بارم انجامش بدی. گفتم اوکی بای. قطع کردم و همه جا بلاکش کردم.

تو شرکت سلام میکرد، جواب نمیدادم، به ظاهر کامل ایگنورش میکردم، ولی از درون آشوب بودم و هر بار رد میشد تپش قلبم زیاد میشد.
بعد یه روز اومد جای میزم مستقیم بهم زل زد و سلام کرد، نگاهش کردم و از این تماس قلبم درد اومد، گفتم سلام و هیچ.
باز گذشت هر بار میومد جای میزم، سلام میکرد، با هم گروهیام حرف میزد، همش سعی میکرد تو چشمِ من باشه.
فکر میکردم چرا این کارو میکنه؟ مگه خودش نگفت برو؟ منم رفتم که. زجر میکشیدم اون روزا. فکر کن یه موجودی که انقدر برات عزیزه همش جلوی چشمته و تو مجبوری کم محلش کنی یا اگه پاش افتاد مسخره ش کنی تا دیگه طرف تو نیاد.

چند هفته ای تحمل کردم تا اینکه یه روز دیگه نتونستم، تو واتس آپ بهش پیام دادم که دلم برات تنگ شده. دیگه نتونستم. واقعاً گرسنه ش بودم. میخواستمش. اگه اون منو نمیخواست، اگه سعی نمیکرد همش جلوی چشمم باشه و صداشو تو مغزم فرو کنه، منم ولش میکردم، فراموشش شاید نمیکردم ولی ولش میکردم. میشناسم خودمو.

ازش پرسیدم تو که گفتی برو چرا خودت ولم نمیکنی؟ گفت دقیقاً از یه ساعت بعد از اون حرف پشیمون شدم و سعی کردم باهات حرف بزنم ولی بلاک بودم.

من از اون آدما نیستم که سعی میکنن به همه چی قداست بدن.
میدونم اون تا حد زیادی به من شهوت داره، اندامِ من حقیقتاً شهوت برانگیزه و همیشه این مسئله رو داشتم که شهوت زیادی اطرافم جمع کردم.
میدونم من تا حد زیادی به این خاطر دوستش دارم که شبیه پسر عمه ی مرحو.
میدونم اگه منو دوست نداشت حتی یک دهمِ اینی که الآن دوستش دارم دوستش نداشتم. میدونم این یعنی که عشقم اصالت نداره.

بیا کمی از حدِ لازم هم بی رحم تر باشیم و فرض کنیم که فقط شبیه گرسنگیه. همین!
ولی چرا تا حالا هیچ غذایی در دنیا انقدر منو به هوس ننداخته؟ چرا در مقایسه با اون همه ی پسرا از نظرم ناقصن! مضحکن؟


من مدام دارم فکر میکنم
فکر کردم خب این رابطه به جایی نمیرسه.
بعد فکر کردم مگه باقیِ رابطه ها به کجا میرسن؟! مگه آدما چیزی جز رهگذر هستن؟. اصلاً من نمیخوام به جایی برسه، نمیخوام یکی رو برای همیشه داشته باشم! این حالمو بد میکنه!

یه وقتایی هم فکر میکنم که خب انگار بدم نیست! ما برای هم ممنوعیم و این ممنوع بودنه لذتمون رو از رابطه بیشتر میکنه، کم بودن و یواشکی بودن دیدارامون. رازگونه بودنش.


نمیدونم قبلاً نوشتم یا نه، ولی بیشترین چیزی که در این آدم دوست دارم چشماشه! خودِ چشما چیز خاصی نیست، درشت و یه خورده هم ورقلنبیده، مژه هاشم کوتاهه، ولی انگار اشعه ی ایکس از چشماش بیرون میزنه، هر بار نگاهت میکنه چشات گرد میشه و میخوای همه ی اون چیزِ نامریی رو که از چشماش بیرون میزنه جذب کنی، نمیتونی نگاهت رو برگردونی، نمیخوای.
صداشم هست.
و اینکه خوبه! به معنای واقعیِ کلمه خوبه، با ماهیا، با پرنده ها، با بچه ها، با آدما.
انگار معصومه.
همیشه میخواد از همه حمایت کنه، بیشتر از همه، از من! حواسش به همه چی هست، کنارش آرومی، امنیت داری، میدونی کاریت نمیشه. حتی اگه ببیننمون چند تا دلیلِ حاضر آماده تو آستینش داره که همه چیز رو توجیه کنه!
شیطون و بانمک و باهوشم هست، یعنی کنارش که باشی همش میخندی.
نرم لمست میکنه.

ولی در کنارِ همه ی اینا چندان عمقِ حقیقی نداره. یعنی نظریه ی خیلی ارزشمندی ازش نشنیدم، تا قبل آشنایی با من حتی کتاب نمیخوند. چندان آدم خاصی نیست، در عوض جوری به من گوش میده که انگار من سقراطم! اینم حسِ خوبی بهم میده.

میبینی. مسئله حسه.
دیگه باید برم بیرون.
همیشه عین خر روزایِ تعطیلم رو پر میکنم از قرار، ولی روز تعطیل که میرسه دلم نمیخواد برم بیرون! همیشه همینه.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها