یه ماه قبل همچین موقعی من خوابیده بودم که فردا برم سرکار. روحمم خبر نداشت قراره یه ماه بعد سرکار رفتن، راه رفتن، زندگی عادی برام آرزو شده باشه.

حالا هم دارم به یک ماه بعد فکر میکنم. یک ماه بعد من کجام؟ خوابیدم که فرداش برم سرکار؟ برف میاد؟ زنده م؟.

دیگه خسته شدم از انتظار. از اینکه آرزو کنم بتونم هر چه زودتر راه برم.

فردا زنگ میزنم شرکت و میگم که دو هفته دیگه هم نمیتونم بیام.

زخمم هنوز و همچنان خونریزی داره. پای چپم باد کرده.

امروز انگشت مامان رو دیدم که وحشتناک باد کرده بود. خسته شد انقدر کارای منو کرد. وقتی خوب شم با پدر میفرستمشون کیش. هرچند که این نمیتونه کاراشون رو جبران کنه

کاش زود بگذره این دو هفته و بعدش خیلی راحت شروع کنم به راه رفتن. نلنگم.

روز ۱۰ دی ۱۳۹۷ میام مینویسم که چطورم

چقدر غم انگیزه وقتی از دید آینده به امروزت نگاه میکنی. حس یه محکوم، یه مسخره، یه تحقیر شده بهت دست میده. یه بازیچه ی زمان یه طفلک احمق. مثلا اینکه یه ماه دیگه به درد امشبم بخندم حالمو بد میکنه حس خائن به خویش بودن میکنم. ولی از الان میدونم که یه روز به این درد و دردهای دیگه میخندم. تا پایان، پایانها مانده است


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها