کل هفته رو منتظر بودم 5شنبه برسه و یه قراری پیدا کنم که بتونم در موردش بنویسم.


تو مطلب قبلی نوشتم در جوابِ "این روابط به جایی نمیرسه" میگم مگه قراره رابطه به کجا برسه؟ به ازدواج؟ من نمیخوام ازدواج کنم!

خب این نگاه کامل نیست، اصلا چرا وقتی حرف از "به جایی رسیدن" میشه ما سریعاً به ازدواج فکر میکنیم؟

تو فکر کن از یه رابطه چه چیزهایی میخوای؟
اینکه با هم بیرون برین، کنار هم آسایش داشته باشین که بتونین در سایه ی این آسایش همدیگرو با دید باز ببینین و از هم یاد بگیرین، هم میتونه باشه خب و تفریح.

خب من با یه مرد متأهل نمیتونم اینا رو داشته باشم، چون همیشه انگار در تعقیب و گریزیم، همیشه احتمال زیادی وجود داره که دیگران ما رو ببینن و فکرمون با چیزای دیگه ای به جز کنکاش در موردِ خودِ واقعیِ طرفمون مشغوله! در نتیجه نمیتونیم همدیگرو بشناسیم!

حالا چرا در محاسبات سابق من (در پست قبلی) هیچ کدوم از این موارد مطرح نشد؟
خب چون من در اغتشاش به دنیا اومدم! من الگویِ درستی از یک رابطه ی سالم ندارم، نمیدونم حقم چیه و اگر بدونم راه به دست آوردنش رو بلد نیستم، چون ایرانی ام! وقتی هم که ایرانی باشی معمولاً تموم روابطی که با جنس مخالف تجربه میکنی (حالا متأهل یا مجرد فرق نداره) یواشکیه. اغلب موارد هم اینجور روابط تا جایی که به ازدواج ختم نشده فقط به درد کردن میخوره، چون تو تا وقتی نتونی طرفت رو در جامعه، بین دوستات، بین دوستاش، در مقابل افراد خونواده ت و خونواده ش ببینی نمیتونی یه تصویر کامل از چیستیِ اون فرد داشته باشی و طرف برات یه موجود مبهمه که بیشتر قسمتای وجودیش رو تو مغزت ساختی!

خب این شرایط وقتی که طرفت متأهل باشه سخت تر هم میشه! شما وقتی ندارین که با هم باشین، مدام در استرسین که چیزی نگین بقیه بفهمن، نگاه ها و رفتارها کنترل شده ست، پیامایی که به هم میدین باید سریع پاک بشه که دردسر ایجاد نکنه، باید جلویِ دیگران (که اغلب هم جلویِ دیگرانین چون توجیهی برای تنها موندن ندارین) چیزی باشین که نیستین و این تکرارِ چیزِ دیگه ای بودن در مقابل کسی که دوستتون داره ولی هیچ شناختی از شما نداره، باعث میشه اون فکر کنه که شما همون "چیزِ دیگه" هستین!

اگر خیلی تیز باشی گهگاه که حرف میزنین میتونی گوشه هایی از شخصیت واقعیِ طرف رو که از زیر نقابش بیرون زده ببینی، البته به شرطی که نگی خب همه اشتباه میکنن! چون اشتباهی در کار نیست و اگر هم بوده اشتباهِ نشون دادن خودِ حقیقیش بوده.


این آدم اوایل منو یاد پسرعمه ی مرحومم مینداخت، پسر عمه ی من یه پسر واقعاً زیبا، جذاب و باهوش بود، نمود پسری که تو ممکنه عاشقش بشی (و من فکر میکنم همیشه عاشقش بودم هرچند برادر رضاییم بودم) اینجوری میلم شروع شد و با ابهامی که این آدم ایجاد میکرد ادامه پیدا کرد چون میتونستم اونو جوری که خودم میخواستم، جوری که اون اصلاً نبود، تصور کنم، البته سعی هم میکرد اونجوری باشه که نبود و من دوست داشتم که باشه! مثل اینکه شروع کرده بود به خوندن کتابای موردِ علاقه ی من، که اصلاً مطمئن نیستم چیزی از اون کتابا میفهمید.
بعد وقتی که بهم پیشنهاد دوستی داد یه مسئله ی دیگه هم دخیل شد، اونم این بود که من توجه یه مرد متأهل رو که عاشق زنشه جلب کرده بودم! این مسئله بهم حس غرور میداد!
بعدتر مسئله این بود که اون پیله نبود، کم زنگ میزد، کم حرف میزدیم و تو شرکت مدام به من نگاه میکرد، یعنی کمتر سرنخ واقعی ای دستِ من میومد که از چیستیش اطلاعی پیدا کنم ولی در عوض همیشه بود! همیشه حس میشد! یعنی هم نمیذاشت حسم کمرنگ بشه و هم داده ی واقعی در دسترس قرار نمیداد!
وقتایی هم که همچین سرنخی دستم میومد باز چون خیلی نمیشناختمش فک میکردم شاید سوء تعبیر من بوده!
خب این رابطه برام در کوتاه مدت هیجان داشت و منم مرده ی هیجان و اکتشافاتِ تازه م!

شنبه شب بهم زنگ زد، وسط حرفامون نمیدونم چی گفتم که به شوخی گفت میخوای زندگی منو خراب کنی؟ من همین جمله رو گرفتم و خیلی جدی ازش استنطاق کردم!
یه بار قبلاً بهش گفته بودم خوشم نمیاد با دخترا لاس بزنی، حالا فعلاً زن داشتنت رو میبخشم ولی باقیِ مسائل رو نمیتونم ببخشم.
اون زمان حتی به نظرم خوب بود که اون زن داره، چون پسرای ایرانی معمولاً تو رابطه عین کنه بهت میچسبن، عین گدا تقاضای دارن و وقتی که این چهره ی بدبختشون رو میبینی حالت ازشون به هم میخوره ولی کسی که زن داره قاعدتاً کمتر از یه پسر مجرد گشنه ی ه و در کنار اون زیادم دست و پاتو نمیگیره که همش مجبور باشی بهش مسیج بدی، خلاصه من اینو گفته بودم چون روی خوبِ ماجرا رو میدیدم.
ولی رویِ بدی هم در کار بود!
اونم این بود که تو باید غرورت رو زیر پا میذاشتی و خودت رو مخفی میکردی تا یه وقت اون فرد "مهمتر" نفهمه که تو هستی! من از قرار گرفتن در موضع ضعف بیزارم! از اینکه در ذهن پارتنرم کسی مهم تر از من وجود داشته باشه!!

در ادامه ی صحبتامون حرف خیلی جالب تری زد، گفت تو قرار بود به من کمک کنی که زندگیم رو درست کنم و بعدشم با خودم گفتم تو که آسیبی نمیبینی فوقش اگه ما کات کردیم مثل اینه که با یه دوست پسر کات کرده باشی.
هی هر چی میگفت بدتر میشد و من برای هر جمله ازش استنطاق میکردم.
قراری نذاشته بودیم که من به اون کمک کنم!! من مدافع حقوق بشر نیستم که بخوام روابط انسانها رو اصلاح کنم! من فقط برای این اومدم تو رابطه که این آدم حس هیجان بهم میداد و خوشم ازش میومد!

ازش پرسیدم تو که همچین فکری داشتی چرا رابرا به من میگی عشقم؟ گفت پس چی بگم؟ خب داریم حرف میزنیم!!! یعنی هیچ عشقی هم در کار نبوده. همه چی فقط بازیه.

کمی تحقیرش کردم، هر چند به اندازه ی کافی نبود و ذره ای از حقارتِ حقیقیش رو پوشش نمیداد ولی به هر صورت بلاکش کردم و بهش گفتم که دیگه هرگز برنگرد به سمتِ من. وقتی فکر میکنم یه مردِ عامی که یه زنِ عامی داره ممکنه از من استفاده کرده باشه اونقدر خشمگین میشم که دلم میخواد برم و خونش رو بریزم ولی نمیخوام چیزی رو برای خودم خراب کنم.


مردا بچه ن، اونا از سازمانها و قراردادها میترسن و براشون احترام قائلن ولی عشق به کی.رشونم نیست، اصلاً نمیدونن عشق چیه، از "عشقم" استفاده میکنن که رو بکنن! اونا برای ازدواج احترام قائلن نه برای همسرشون، فقط اگه بترسونیشون برات احترام قائلن، اگه بهشون عشق بدی فک میکنن بچه ن و تو مامانشونی، دستت رو گاز میگیرن.

یادمه بعد از اتفاقِ موتور من خیلی ممنون بودم که این آدم به من کمک کرده بود ولی الآن که برمیگردم به عقب یه چیز جالبی رو میبینم، اولین جمله ای که بعد از افتادن من گفت این بود که تقصیر من نبود! یعنی در اون لحظه فقط به فکر این بود که تقصیر گردنش نیفته. شبیه بچه کوچولوها! من نمیدونم چرا میگن مردا قوی هستن! به نظرم بیشتر مردا فقط از لحاظ جسمی از ما قوی ترن وگرنه از لحاظ روحی در 3 سالگیشون متوقف شدن! اونا از عمد بهت آسیب نمیزنن، فقط نمیفهمن! همین! اغلب بیشعورتر از مان، چارپایانی که افسارشون کی.رشونه!

خب فکر میکنم زیادی خشمگینم ولی به هر حال قسمتِ اعظمی از حرفام درسته. فقط خشمم نمیذاره درست بیانش کنم.
بگذریم.

بذار آخر همچین پستی تصمیم نگیریم، مثل باقیِ این دست پستا که گذاشتم بذار نگم که دیگه میخوام هیچ دوست پسری نداشته باشم :)) خودمم میدونم زر میزنم و باز دوست میشم و اصلاً بعید نیست دوباره یه ماه دیگه عاشق و فارغ شده باشم.

امروز و فردا رو میخوام کمتر برم بیرون و بیشتر آروم باشم تا شاید بتونم یه تصمیمِ واقعی بگیرم. این وضع در شأنِ کسی مثل من نیست.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها